سيدجلال الدين اشرف
شهادت سيدجلال الدين اشرف
آخرین قسمت از زندگانی سید جلال الدین اشرف(ع) آستانه اشرفیه .
شروع جنگ شوم دشت ( لیالمان )
سرانجام در اوایل ماه مبارک رمضان سال 223 هجری دو لشکر در لیالمان ( روستای لیالمان 5 کیلومتری شهر لاهیجان ) در برابر هم صف آرایی کردند و طبل جنگ را به صدا در آوردند. حسن بیک به امر حضرت به میدان رفت در یک لحظه نزدیک به بیست هزار نفر به حسن بیک حمله کردند.از طرف سپاه اسلام به مدد حسن بیک شتافتند ، جنگ در حالی که حسن بیک مجروح شده بود تا نزدیکی ظهر ادامه داشت تا بالاخره با به صدا در آمدن طبل بازگشت دو سپاه از هم جدا شدند.
لحظات وداع
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
بعد از چند روز توقف در جنگ ، حضرت چون دید عده ی زیادی از سرداران و سادات عظام به شهادت رسیده اند (از جمله سردار بسیار باوفای او حسن بیک) رو به سرداران خود کرد و گفت : ای براداران چه خوب است که همه به خانواده های خود برگردید چون من از جد بزرگوار خود شنیدم که بعد از دوازدهم ماه رمضان وفات خواهم کرد . کسی که با من بماند باید مرگ و شهادت در راه خدا را بپذیرد.
مومنان از شنیدن این حرف زار زار گریستند و دانستند که لحظات وداع نزدیک است. بنابراین یک صدا گفتند : ای سید زمان و ای سلطان شیعیان ما دست از دامن تو بر نمی داریم ، حضرت در حق ایشان دعا کرد و وصیت نامه خود را نوشت . آن روز ، روز دوازدهم رمضان بود. فردای آن روز با برآمدن صدای طبل هر دو لشکر صف آرایی کردند. در این زمان امام زاده هاشم با کسب اجازه از حضرت به میدان رفت. وقتی چشمش به پرچم سیاه دشمن افتاد که بالای سر چهل گوش برافراشته بودند به لشکر خود نهیب داد. او و لشکریانش خود را به صف دشمن زدند.امام زاده هاشم به هر سو که حمله می کرد دشمنان فرار می کردند.تا بالاخره وقتی پسران چهل گوش به دست هاشم کشته شدند.چهل گوش با بیش از چند هزار نفر به آنها حمله کرد و سپاه امام زاده هاشم را در میان گرفت.آنها هرچه تلاش می کردند راه به جایی نمی بردند. در این میان اسب امام زاده هاشم را پی کردند ، او پیاده به جنگ پرداخت تا بالاخره چهل زخم برداشت و به زحمت توانست خود را به کناره آب سفید رود برساند. در این زمان از بدن مبارکش به شدت خون می آمد. او با کشتن نگهبان راه و سوار شدن بر اسبش به طرف رودبار فرار کرد و خود را به سفیدرود رساند و از آب گذشت ، وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و در حالی که سر به سجاده داشت دعوت حق را لبیک گفت.در این میان لشکر او پراکنده و متفرق شدند. فردای آن روز معلوم شد که ده هزار نفر در آن نبرد کشته شده اند. چون خبر شهادت هاشم به حضرت رسید گریه کرد و آنگاه سرداران خود را احضار کرد و ضمن تشکر از انها خواست تا فرصتی هست به خانواده های خود بر گردند . اما آنها گفتند : یابن رسول ا... ما سر و جانمان را فدای تو می کنیم.
صبح اندوهگین
چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم
عاشقان را ناله های زار باشد صبحدم
آن روز به احتمالی صبحدم روز چهاردهم ماه مبارک رمضان سال 223 هجری بود.سکوتی سنگین بر چهره آفتاب سایه افکنده بود. دلاورانی مومن در صحرای شوم لیالمان در نماز صبح به رهبر اولین حکومت شیعه مذهب ایران اقتدا کرده بودند . وقتی عَلم سفید حضرت امام موسی کاظم (ع) را بر پا کردند در این میان حضرت فرمود : عیبه ی سلاح مرا بیاورید حاضران همه به گریه افتادند. حضرت از جای خود بلند شد و پیراهن سفیدی پوشید و شمشیر پدر بزرگوارش را بر کمر بست و خود را به آئین دلاور مردان آل الله آراست. قرآن را در دست گرفت و سوره اِنا فَتَحنا لَکَ فَتحاً مُبینا ... را تلاوت کرده و رو به جانب قبله کرده فرمود : اَشهَد اَن لا اله الا الله ، اَشهَد اَنَ محمداً رسُول الله و اَشهَد اَنَ علیً ولی الله ، بعد سوار بر اسب شد و زیر پرچم در قلب سپاه ایستاد . همه منتظر بودند که ببینند چه کسی اول به میدان می آید ... حضرت خود را به سپاه دشمن زد و میمنه سپاه را در هم کوبید و با حمله دیگری میسره سپاهشان را نیز متفرق کرد. چهل گوش که این مسئله برایش خیلی ناگوار بود با حمله به خاصان خود چند هزار نفر از آنها را به جنگ حضرت فرستاد و دوباره جنگ شدت یافت و هر لحظه که می گذشت سپاه اسلام پراکنده می شدند. حضرت برای بار سوم خودش را به صف سپاه دشمن کوبید و از هر طرف که حمله می کرد دشمنان جا خالی کرده و فرار می کردند . بالاخره سادات در محاصره نتوانستند کاری از پیش ببرند،کار به جایی رسید که فقط پنج نفر به جنگ ادامه می دادند
غروب غم انگیز
حضرت چند ساعت به تنهایی شمشیر زد تا بالاخره خودش را به علمدار سپاه دشمن رساند و علم سپاه آنان را سرنگون کرد . این کار او ترس و رعب عجیبی در دل منافقان ایجاد کرد. حضرت اکنون در قلب سپاه دشمن شمشیر می زد و به چهل گوش نزدیک شده بود. اما چهل گوش در دیواری از لشکریان حریص ایستاده بود .حضرت خود را به چهل گوش نزدیک کرد اما لشکر کفار بر او چیره شدند و آنقدر تیر و شمشیر و نیزه بر پیکر نازنین حضرت زدند که او ناتوان شد و چهل گوش نیز از فرصت استفاده کرد و نیزه به پهلوی او زد .حضرت نهیب بر اسب خود داده و صف دشمن را شکافت و از معرکه جنگ بدر رفت. حضرت برا ی اینکه در میدان جنگ به شهادت نرسد به عبارت دیگر جسد مطهرش به دست دشمن نیفتد ، میدان جنگ را ترک کرد و به طرف رودبار فرار نمود.چون رودبار در آن روزگار در قلمرو دولت جستانیان بود ، لذا فرار حضرت به آنجا تا حد زیادی می توانست ایشان را محفوظ نگهدارد.در نزدیکی های غروب آفتاب سرزمین رودبار پذیرای قدوم مبارک حضرت سلطان جلال الدین اشرف (ع) بود.حضرت خود را با بدنی مجروح و با اسبی خونین به قریه سیاه دارستان رودبار رساند و در خانه شیخ مفید الدین فرود آمد. شیخ که اکنون پیرمردی نود و چند ساله بود یکی از خادمان امام موسی کاظم (ع) بود ، که گویا حضرت را در خانه پدریش در مدینه در سنین نوجوانی دیده بود. او همین که حضرت را دید، شناخت و رکابش را گرفت و به زاری گریست . شیخ آبی حاضر کرد.حضرت وضو تازه کرد اما خون مانند باران از بدن مبارکش جاری بود.حضرت به داخل رفت و نشست اما چه نشستنی.
تابوت مرا به آب بسپارید
سپس حضرت رو کرد به شیخ مفیدالدین و فرمود : ای شیخ ، باید که در اتاق را ببندی و کمی منتظر باشی و بعد مرا صدا بزنی ، اگر جواب شنیدی ، صبر کن ، اگر جوابت ندادم بدان که به جدم رسول الله ملحق شده ام.بیا نعش مرا به کنار رودخانه ببرودر تابوتی بگذار و در آب بینداز تا هر جا که خدا می خواهد برود. چون کفار به دنبال من بیایند نترس ، که کسی با تو کاری ندارد. شیخ می گوید: من در اتاق را بستم ، چند لحظه صبر کردم.دلم آرام نگرفت و صدا زدم : یابن رسول الله ... ناگهان صدای مهیبی به گوشم رسید بیهوش شدم. چون به هوش آمدم باز صدایش کردم . اما چون جوابی نشنیدم ، داخل شدم ، دیدم حضرت نماز گزارده و روی مبارکش را به طرف قبله کرده و جان به جان آفرین سپرده و به مقام رفیع شهادت نائل آمده است. رحمت الله علیه و لعنت الله علی قاتله.
اجرای وصیت و دفن حضرت
شیخ مفید نقل می کند که صد و چهارده زخم بر پیکر مبارک حضرت دیده می شد ، اما به آن زخمی که چهل گوش بر پهلوی حضرت زده بود شهید شد.شیخ به وصیت حضرت عمل کرد و پیکر مطهر او را در تابوت گذاشت و در آب سفیدرود رها کرد.تابوت حامل جسد مطهر حضرت ، سفیدرود را در می نوردید تا در حوالی لاهیجان در قریه کوچان به ساحل رسید.پیکر پاک و مطهر آن رهبر نستوه و اسوه مقاومت و تقوا و مجاهد راه آزادی و شرافت را بی شک عده ای از مردمان با صداقت آن روزگار به دور از هرگونه تشریفاتی با یک دنیا اندوه و ماتم به خاک سپردند.محله ي بی نام و نشانی که بعدها به برکت وجود مرقد مطهر حضرت به نام آستانه اشرفیه و یکی از مشهورترین آبادی ها و شهرهای ایران درآمد و چون خورشیدی در پهنه سرسبز شمال می درخشد.
شهادت حضرت و پراکندگی سادات
روایت است که چون آن حضرت به شهادت رسید چند شبانه روز هوا منقلب شد و می گویند چند سال باران نیامد و قحطی و گرسنگی بر مردم مستولی گردید، عده زیادی تلف شده یا مهاجرت کردند. باید توجه داشت که اکثر زیارتگاه های طراز اول و مهم گیلان متعلق به این دوره می باشند و قبور سرداران حضرت در آن نقش اصلی را ایفا می کنند . در روایت آمده است که چون خود حضرت به سپاه دشمن حمله ور شد و مشغول جنگ بود لشکریان اسلام هر کدام جان خود را به در می بردند و خیمه را خالی می گذاشتند. القصه امام زادگان و سیدان متفرق شدند و هر کدام را کافران به نوعی شهید کردند.
منبع: بر گرفته از کتاب « تاریخ انقلاب سید جلال الدین اشرف (ع) ، تالیفِ قاسم غلامی کفترودی.
تهیه و تنظیم : معصومه اسماعیلی