همسال پدر ، همسان پسر - ديشب بی پدر شد
نوشته ای به قلم زیبای یک آهندانی
همسال پدر ، همسان پسر - ديشب بی پدر شد
من سال تولدم را نميدانم ، نه که ندانم ، ميدانم اما دقيقش را نه ، 52 يا 53 ، اينقدر ميدانم که گِدالی (گدای علی ) هم چله ی من است و مادرِ نگران و دل زخمينش ، مشتی ملوک، هميشه بزرگ شدنم را (با حسرت شايد ) دنبال ميکرد و آن را به مادرم ياد مياورد ." مي گدالی تی زاک سرغماله " و غرغر ابجی ِ(مادر) من در خانه. آها چيسه مار، مو چی بکونم تی زاک ايتو ببو . وووی .... ائی آشق زنای مه کوشتره . من و گدالی انگار يک جورهائی به واسطه ی همان هم سنی و هم سايگی به هم مربوطيم . چند سالی گذشت تا من بفهمم چرا مادرم از اين قياس ناراحت ميشده است . چه که گدالی منگول بود . عقب مانده يا کم توان ذهنی ، همان که الان ما سعی داریم حداقل نامش را تغيير دهيم به سندرم داون .
گدالی اما از نظر محلی ها تور (ديوانه ) بود . بچه ها از او فرار ميکردند و گاهی من نيز . پدر ها و مادرها نيز همين را ميخواستند . " گدالِگه ورجی نشی زاک ". يا به هر بهانه ائی برای تنبیه يا تهديد يا هر چه ماننند اين ، آمدن گدالی را ميترساندند . " گدالیگه گومه بايا " . دکان نشينان او را به بازی ميگرفتند . شايد منظوری نداشتند اما واقعاً الان که برميگردم به آن سالها ،مسخره اش ميکردند. " گدالی تی پئر (آشِق)چند ته موش بکوشته " و آن وقت گدالی ميگفت ، "هفت ته " ، نميدانم کجای اين ماجرا و گفته خنده دار بود که همه از خند ريسه ميرفتند و هر کدام سعی ميکردند به طرزی ديگر بپرسند و گدالی باز هم ميگفت " هفت ته ". اين تنها گدالی نبود که مسخره ميشد پدرش نيز به واسطه ی بچه اش در اين شوخی ها جوک ميشد . آشق سرخ ميشد و شروع ميکرد به داد و بی داد بر سر گدالی و گاهی هم تنبيه اندکی و آن وقت گريه های گدالی که حالا دارد دلم را ميسوزاند . حسی که آن موقع هيچ درکی از آن نداشتم . تنبیه رسم بود و من نيز مستثناء نبودم ، پس تنبيه گدالی نيز در آن هنگام برایم هيچ جای نگرانی نداشت هر چند که نسبت به تنبیهی که من و هم سن و سالهای ديگر ميشدم شايد خیلی نرمتر و کمتر هم بود مال او.
به مانند شايد همه ی خانواده های دارای فرزند سندرم داونِ آن موقع ، گدالی نيز رها از هر گونه درس و تربيت و تحصيل بود . در کوچه های بی ديوار و بی در و پيکر آهندان ميگشت . هم بازیی نداشت ، تومان بکنده و پابرهنه گاهی . با دستان کم توانش سنگ پرتاب ميکرد آن هم چند متر آن ورتر. خنده های بی هنگامش ، ادا و اطفارهایش ، بچه ها را ميترساند . زبانش هيچ گاه باز نشد و در حد همان چند کلمه ی اولیه ماند و تاکنون نيز . گدالی با من بزرگ ميشد .جسماً بزرگ و بزرگتر و من ديگر حالا از او نميترسيدم . او اکثراً همراه پدرش بود . در باغ ، در بيجار ، در دکان ، در مسجد . گدالی را در منطقه ی ما همه ميشناسند . گدالی با فورغون چای به کارخانه ميبرد ، نان ميگيرد ، مسجد ميايد ، با دل کوچکش در قبال هر ناراحتی که از ديگران ميبيند ، هار هار اشک ميريزد و گريه ميکند . فرشته ی آسمانی هم سن من و همسان پسرم، هنوز هم با وجود گذشت 36 سال از عمرش بچه ایئ است معصوم . هنوز هم بچه ها سربه سرش ميگذارند ولی من در تمام اين مدت نديدم آزارش به مانند پدر به هيچ کس رسيده باشد .
در شامگاه ديروز آشِق ( آشيخ جواد) پدر گدالی بعد از مدتی بيماری سر بر زمين گذاشت و به ديار باقی رفت و گدالی را در اين دنيای پست وبی رحم، تنها و بی پدر گذاشت . آشيخ جواد شيخ پور، انسان شريفی بود . حالت راه روی خاصی داشت انگار که کمی ميلنگید . لکنت که نمیشود گفت نوع گرفتگی صدائی ، چند سالی طلبگی خوانده بود اما گويا به دليل بي زبانی و کم روئی ، رهايش کرد بود و " آشيخ "را به همين دليل براو نام نهاده بودند .
ديروز به مانند من هر کس با شنيدن خبر مرگ آشيخ بی اختيار به ياد گدالی افتادم و از آنهنگام تاکنون مرتب به او فکر ميکنم . حتماً دل نگراني آشق در نفس آخر گدالی بود . او با غصه ی گدالی از اين دنيا رفت ، اطمينان دارم تنها کسی که در آخرين نفس عمر به ياد داشت حتماٌ گدالی بود .حالا از ديروز غروب گدالی همسن من و همسان پسرم ، يتيم شده است . به جرأت او ديروز مظلومترين پسر دنيا بود . گدالی ديشب برای اولين بار بی شنيدن خروپف پدر ، بی درک نفس گرمش ، بی امر و نهی او ، بدون سروصدای سرفه هايش و بدون دود سيگار بهمن و اشنو و ويژه و ..... سر بر بالش تنهائی خويش گذاشت و آن را خيس اشکهای معصومش کرد و حتی سحرگاه نيز صدای نمازش را نشنيد . آیا او شرايط جديد را ميفهمد . نميدانم او ديشب چه حالی داشت ، نميدانم آیا مرگ را ميفهمد يا نه . اما ميدانم اشکهایش را و بسيار ديده ام گريه اش را . نميدانم فردا در مسجد آهندان روحانی روضه خوان از او سخن خواهد گفت يا نه . نميدانم او را کسی به تسليت خواهد بوسيد يا نه . اصرار دارم اينها را بدانم چه که آشيخ و گدالی به نوعی گذشته و آينده ی زندگی منند . چه که دست سرنوشت سالها بعد چونان رقم خورد که من هر روز به گدالی فکر کنم و هر روز خودم نقش آشيخ را داشته باشم . خدايا سرنوشتم را چگونه رقم زده ائی ، حتماً حکمتی است رابطه ی من و آشيخ و گدالی و پسرم را بايکديگر.
بی هيچ اختيار اول بار که شنيدم مشکل پسرم را ، به ياد گدالی افتادم . پسرم را با گدالی قياس ميکردم و آینده اش را به مانند او ميديدم و اين ديوانه ام ميکرد و بغضی هولناک که قلبم را ميازرد و هنوز گه گداری تيری به سمتش ميکشد. بسيار سخت است اين قياس ولی من در آن زمان ، تنها گدالی را در پيش رو ميديدم. حالا ميفهميدم که بر آشيخ چه ميگذشت آن هنگام که همگان به رفتار گدالی بر او نيز ميخنديدند . حالا ميفهميدم که مادرش ملوک ، همزمانی تولدم با گدالی برايش مهم بود . شايد او مرا گدالی بی سندرم خود ميديد ، آنگونه که من اکنون با همسالان پسرم و متأسفانه حتی دوستان هم نيز درکش را ندارند!.
برای اينکه پسرم گدالی نشود بسيار تلاش کرديم و بعدها پسرم ثابت کرد که ميتواند بهترين باشد و شد و اين شايد مددی بود از گدالی به ما که نگذاريد پسر من شود و همچنان بايد درسی تا .... ديشب در جائی آسمان ريسمان کرده بودند که دامادها و خواهر ها که گدالی را نگه نميدارند! مادرش هم که پير است ، پس بايد گدالی را برد جائی تا نگه داشته شود و من انگار در تونل زمان به انتهای خود فکر ميکردم ، به پسرم و چقدر دردناک بود شنيدن آن و تصورش.