به یاد روزگار غریب

مصاحبه ای با اولین معلم دهستان آهندان حاج یعقوب کریمی.

با سلام خدمت تمامي خوانندگان صفحه ي شب نشيني در آهندان . در اين شماره نيز به رسم عادت ، موضوع شب نشيني در آهندان متناسب با موقعيت زماني آن انتخاب شده است و با توجه به اين که ایام برزگداشت روز معلم می باشیم به سراغ یکی از اولین معلمین شهرستان لاهیجان رفته تا از ایشان بخواهیم از اوضاع و احوالات درس و مدرسه در آن زمان برایمان بگویند که شما را به خوانده این صفحه دعوت می کنیم.

1-ابتدا خودتان را معرفی کرده و وقایع دوران زندگی خودتان از دوران کودکی تا به حال را برای خوانندگان مجله ی اندیشه نیک به اختصار شرح دهید:

با سلام خدمت شما ، من یعقوب کریمی متولد سال 1314 هستم .  در دوران جنگ جهانی دوم در سال 1320 که لاهیجان بمب باران شد شش سال داشتم و از روی ایوان خانه یمان نظاره گرحرکت هواپیماهای روسی بودم که برای بمباران لاهیجان به این سمت می آمدند و شهر را بمب باران می کردند. گروه گروه مردم از لاهیجان فرار می کردند و به سمت آهندان می آمدند و آهندانی ها به آنها جا و مکان می دادند ، از جمله خانه ی رمضانعلی رئیس که به عنوان یکی از پایگاهها برای اسکان این مردم  بود .

من از ابتدا به درس و تحصیل بسیار علاقه داشتم و در سن شش سالگی با اصرار و پافشاری زیادی که به پدر و مادرم داشتم به همراه دایی کوچکترم به نام علی آقا به مکتب رفتم ( تنها مکتب آهندان در آن دوران جلوی خانه ی حاج سید حسین سید پور قرار داشت که یک دکان خشتی بود و شخصی به نام محمد علی توسلی در آنجا مغازه ی رنگرزی داشت و پارچه و لباس را رنگ می زد که در جوار آن رنگ رزی یک گوشه ی اتاق را محلی برای دانش آموزان قرار داده بود تا آنها در آنجا بنشینند و او در آنجا قرآن تدریس می کرد) . قرائت قرآن را در آنجا یاد گرفتم . از سال بعد دیگر دایی من به مکتب نیامد و من به تنهایی به مکتب خانه ی جدیدی می رفتم که در منزل مرحوم علی اصغر شعبانزاده تشکیل شده بود و شخصی از اهالی ذاکلبر به نام آقای حقانی به مدت دو تا سه ماه کتاب امیر ارسلان و چند کتاب دیگر را به ما درس داد . پس از آن دچار فقر مالی شدیم و من که هشت سالم شده بود برای گذران زندگی مجبور شدم تا کار کنم . به مدت 2 تا 3 سال به همراه شخصی به نام کوثر که مباشر آقای ایمانی ( از اهالی ذاکلبر ) بود به باغ آقای ایمانی می رفتم و روزانه 5 هِزار از ایشان دریافت می کردم تا اینکه به سن 11 یا 12سالگی رسیدم . پس از آن به مدت 2 سال به دلیل فقر مالی در منزل مرحوم حاج حسین حاکی زندگی کردم آنها در ابتدا قصدشان این بود که من را به فرزند خواندگی بگیرند و من نیز با آنکه مخالف بودم به روی خود نمی آوردم و پا به پای آنها کار می کردم . در شهریور سال 1329 چهار نفر از هم سن و سالهای من از جمله آقایان حاج محمد علی پورمحمدی ، حاج رمضان علی نیا ، احمد پورشیخ و مشتی حسین علی نیا که با هم به مکتب می رفتیم برای خواندن درس در مدرسه ی ابتدایی لاهیجان ثبت نام کردند ، وقتی این خبر به گوشم رسید صبح زود به جای اینکه به سر کار بروم به سرعت به خانه ی خودمان آمدم و موضوع را به مادرم گفتم و اصرار کردم که من هم باید به مدرسه بروم . پدرم به من گفت که آنها وضع مالی خوبی دارند و می توانند خرجشان را بکشند و رفتن به مدرسه در لاهیجان خرج دارد و ما وضع مالیمان خوب نیست . ولی من قانع نشدم و با اصرار و پافشاری و گریه و زاری بالاخره آنها را راضی کردم تا من را در مدرسه ابتدایی ثبت نام کنند . با پدرم برای ثبت نام به اداره  فرهنگ ( آموزش و پرورش امروزی )  نزد آقای ارض پیما که معاون اداره  فرهنگ بود رفتیم و ایشان از من پرسیدند که سواد دارم یا نه و من نیز در پاسخ گفتم که مدتی به مکتب رفتم و تا حود کمی درس خوانده ام ، به آقای ارض پیما به من گفتند که باید امتحان بدهم تا سطح سوادم مشخص شود . برای امتحان به باغ ملی رفتم و در آنجا روی چمن امتحان دادم چند روز بعد رفتم و اسمم را دیدم که در آن نوشته شده بود ایشان به اندازه دوم ابتدایی سواد دارند و می توانند درسشان را از کلاس سوم آغاز کنند . اداره  فرهنگ به من معرفی نامه ای داد تا در مدرسه ی حقیقت در یحیی آباد که امروز هنرستان شده ثبت نام کنم من به همراه پدرم به مدرسه ی حقیقت نزد مرحوم ایرانلو که مدیر مدرسه بود رفتیم و ایشان وقتی شناسنامه ی من را دیدند گفتند که من 14 سال دارم و نمی توانم در کلاس سوم ابتدایی درس بخوانم من بسیار ناراحت شده بودم که ... پیشخدمت آن مدرسه مرحوم آقا غلام که خدا بیامرزدش به پدرم گفت اگر پسر کوچکتری داری برو و شناسنامه ی اون رو بیار . پدرم من را در مدرسه گذاشت و خودش با سرعت آمد و شناسنامه حاج ذکریا را آورد ذکریا 8 سال داشت و با شناسنامه او در مدرسه ثبت نام کردم و همان روز رفتم و در کلاس نشستم . پس از آن تا کلاس ششم در آن مدرسه درس خواندم . حاج رمضان علی نیا کلاس ششم مردود شد و من ، احمد پورشیخ ، محمد علی پورمحمدی و حسین علی نیا در امتحان نهایی  قبول شدیم و برای کلاس هفتم به دبیرستان ایرانشهر در خیابان امیر شهید رفتیم . مسیری که ما از آن عبور می کردیم بسیار گلی بود و ما در خانه ی آقای عبدالله خوشکیش ابتدا دست و پایمان را می شستیم و پس از آن به مدرسه می رفتیم . یک بار که در کلاس نشسته بودیم و درس زبان فرانسه داشتیم ( در آن زمان به جای زبان انگلیسی ، زبان فرانسه درس می دادند ) شخصی از رشت آمد و گفت : افرادی که مدرک ششم ابتدایی دارند می توانند در رشت امتحان بدهند و در صورت قبولی با مدرک ششم ابتدایی معلم شوند . من و احمد پورشیخ سر جایمان نشستیم و قبول نکردیم ولی حاج رمضان علی نیا و مشتی حسین علی نیا دستشان را بلند کردند و اسمشان را  نوشتند . دبیرستان از آنها تعهد گرفت که اگر امتحان بدهند و قبول نشدند باید ترک تحصیل کنند . آنها امتحان دادند و قبول نشدند و هر دو ترک تحصیل کردند. احمد پورشیخ هم کلاس هفتم مردود شد و از کلاس هشت به بعد من به تنهایی به مدرسه می رفتم .

خدمت شما عرض کنم که باز هم افرادی بودن که مخالف تحصیل بچه های آهندان باشند. مباشر مردم رو وادار می کرد تا بچه های خود را به مدرسه نفرستند و عده ای را هم اجیر می کرد تا جلوی آنهایی را که به مدرسه می روند ، بگیرند. از طرف دیگر بعضی از خرده حسابهایی بود که گفتن آنها در اینجا صلاح نیست . این خرده حسابها و اون تحریک مالی و مشکلات دیگر همه دست در دست هم می دادند تا مانع رفتن من به مدرسه شوند . تا آنجا که یک بار من را در  جاده گرفتند و تمام کتابهایم را پاره کردند و بر زمین انداختند .

بعد از این اتفاق من برای اینکه دیگه دچار این مشکل نشوم ، مسیر دیگری را برای رفتن به مدرسه انتخاب کردم . کلاسهای 10، 11 و 12 رو اینگونه گذراندم. تا اینکه سر انجام با مشکلات فراوان در سال 1339 دیپلمم را گرفتم( در آن زمان دیپلمه کم بود به گونه ای که وقتی من و بعضی از دوستانم از خیابان می گذشتیم همه ما را با انگشت نشان می دادند ) . همان سال آموزش و پرورش قزوین اعلام کرد که به 70 نفر معلم دیپلمه احتیاج دارند . در سال 1342 ازدواج کردم . 3 سال در آموزش و پرورش کار کردم و سپس اولین دوره ی سپاه دانش در سال 1349 تاسیس شد و دوره ی خدمتم را خودم برای رفتن به استان خراسان انتخاب کردم .

2- لطفا در مورد کتابی که نوشته اید توضیح دهید و بگویید که چگونه شروع به نوشتن این کتاب کرده اید :

خدمت شما عرض کنم که من به نویسندگی بسیار علاقه مند بودم و هستم ، در مدرسه هم انشا های خوبی می نوشتم .ولی برای نوشتن این کتاب مشکلات بسیاری داشتم  و کارم به من اجازه نمی داد که به چیز دیگری فکر کنم ، وقتی که بازنشسته شدم  فرصتی برایم پیش آمد که به هدفم یعنی نویسندگی برسم ، من نوشتن این کتاب را از سال 75 شروع کردم ولی نه به صورت مداوم و هر وقت که می توانستم می نوشتم و بالاخره 2 ، 3 سال پیش تمامش کردم . به من گفتند که این کتاب را برای شما چاپ می کنیم ولی در آخر چاپ نکردند و کتاب را دوباره به من برگرداندند . من برای این کتاب بسیار تلاش کردم و بسیار مطالعه کردم تا توانستم تمامش کنم و احتمالا  دوباره ویرایشش می کنم . جدا از این کتاب من هر زمان که وقت می کنم شروع به نوشتن شعر و داستان و یا به مطالعه ی کتابهای تاریخی و داستانی می پردازم .

3- موضوع کتاب شما در چه مورد است :

 خدمت شما عرض کنم که مقداری از آن بیو گرافی خودم است و بخشی از آن نیز در مورد ایران ، از دریای خزر تا خلیج فارس ، ابهت ایران در دوران هخامنشیان و جریان انقلاب ، بخشی نیز در مورد تاریخ و جغرافیای آهندان از جمله  در مورد فریدون چاه ، نذر کرده چاه و مسجد قاضیان کلا و ... می باشد . چندین صفحه نیز در مورد فرهنگ مردم آهندان از نظر عزاداری ، عروسی ، زبان ، لهجه و ... است . در مورد پهلوانی در آهندان مطالبی را نوشتم و حتی بعضی از پهلوانان آهندان را نام بردم . در مورد دلایل نامگذاری آهندان به این نام نیز مطالبی را نوشتم . شما می دانید که آهندان دو بخش دارد : آهن و دان . آهن اولین فلز تمدن است و دان بن مضارع از مصدر دانستن (بدان) ، یعنی این مردم را آهن بدان که شاید به خاطر مقاومت مردم آهندان بود . آهندان از دوران صفویه به این نام معروف بوده است . مسجد قاضیان کلا نیز در دوران صفویه یعنی 700 سال پیش بوده ااست . فریدون چاه نیز از آثار تاریخی دوران حسن سباح است . آن دوران لشکر حسن سباح را فداییان اسماعیلیه می گفتند چون آنها هفت امامی بودند ( امام جعفر صادق یک فرزند به نام اسماعیل داشت که در یک سالگی مرد و آنها اعتقاد داشتند که آن امام هفتم و آخرین امام بوده است ) و به همین خاطر به آنها هفت امامی یا ثبعیه می گفتند . آنها از این چاه در دوران جنگ استفاده می کردند و هر وقت که مغولها حمله می کردند در درون این چاه قائم می شدند تا از گزند دشمنان دور بمانند . در مورد بقعه دو برادران نیز مطالبی نوشتم.

و مطلب آخر برای خوانندگان اندیشه نیک :

در آهندان مسائل زیادی وجود دارد و ناگفته ها نیز زیادند و بعضی از مطالب را هم نمی شود گفت . جبهه گیری و گروه بندی چیز خوبی نیست. به نظر من کسی هم از این موضوع خوشش نمی آید و نباید چنین مسائلی در آهندان باشد. امیدواریم که این مسائل تمام شده و وحدت مردم آهندان بیشتر شود.

جمع آوری : حسین اسماعیلی- مصطفی فرامین- رامین اسماعیل زاده